یکشنبه 86 اسفند 12 , ساعت 9:57 عصر
کشیشی در یک صبح به قصد شکار حرکت کرد بعد از ساعتی چند کبک با تفنگ خود زد. در راهش به سوی مقصد با یک خرس خاکستری رو به رو شد. کشیش هیجان زده از درختی بالا رفت. چشمانش را به آسمان دوخت و گفت: ای خدا! آیا تو دانیال را از کمینگاه شیر نجات ندادی؟؟ هم چنین یونس را از شکم نهنگ؟؟ آه! خدایا استدعا می کنم مرا هم نجات بده! ولی خدایا، اگر نمی توانی به من کمک کنی! لطفا به آن خرس هم کمک نکن!!
::::::::::::::::::::::::::::::
پ.ن1: سلام دوستان چون سرم خیلی شلوغه و درسها هم زیاد شده یه کم دیر به دیر مطلب می گذارم به بزرگی خودتان ببخشایید!!
پ.ن2: دعایتان می کنم.....دعایم کنید!!
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ